من طبیعت را دوست دارم!

قرار داشتم تا دیدگاهم را در سفر  زندگی مدون کنم ، این متن را در همین راستا نوشتم. در ابتدا می خواهم تکلیفم را با دو مقوله ” طبیعت” و “جامعه” روشن کنم.

ابتدا طبیعت: من طبیعت را دوست می دارم. با اینکه میدانم او کور و بی رحم است. از دید موجود ناچیزی که من باشم هیچ  انتخابی در پیدایش “وجودم  “نداشته ام: نه خانواده، نه زادگاه ونه زمان زیستم انتخاب من نبوده است. هیچ یک از ویژگی های طبیعی وجودم ناشی از اراده و خواست من نیست: تندرستی  ، زیبایی و نا زیبایی، هوش و توانائی ام  …. من طبیعت را دوست دارم با اینکه میدانم از روز تولدم محکوم به مرگ به دنیا امده ام. تا اینجای کار ،من در آمدن ورفنم اختیاری نداشته ام.

من طبیعت را دوست دارم چون “هستیم”  وامدار اوست .اما میدانم که این طبیعت هیچ قرابتی ویژه ای با من  ندارد  و در کار او ،تصیمیم و أراده ای برای حفظ من و نوع من، که بشر باشد، وجود ندارد . رابطه ما با طبیعت از زاویه هستی شناسانه هیچ تفاوتی ندارد با رابطه طبیعت  با جانورانی که نسلشان از میان رفته است . چه بسا نسل انسان هم از میان برود.

من زاده طبیعت هستم ، اما او مادر دلسوزی برای من نیست. ما همگی در هستی داشتن مشترکیم اما این اشتراک “حقی” برای ما در مقابل دیگر اجزا عالم ایجاد نکرده است. اگر “حق” را به دلیل هستی شناسانه  طبیعی می دانیم چه دلیلی دارد برای جانوران و حتی گیاهان چنین حقی را قائل نباشیم .در این صورت چگونه زندگی آنها را فدای بقای خودمان می کنیم .. پس قانون دیگری هم در طبیعت هست: زندگی ما وابسته به “مصرف هستی” جانوران و گیاهان است.  اگر ما آن ها را حفظ و نگهداری  می کنیم  در حقیقت  شرایط بقای خودمان را حفظ می کنیم و احترام ما در این غالب معنی می دهد .  بنابراین بهتر اینست که گربه را گربه بنامیم. این حق طبیعی و یا قانون طبیعی حاصل استدلال بشر است برای اینکه زندگی  مشترک انسان ها را سامان دهد . بیهوده به طبیعت تقدس نبخشیم خود را عاشق مخلوقاتش نخوانیم.

اما تقدس نبخشیدن به معنی دشمنی با آن نیست .دشمنی با پدیده ای که هستی ما ازوست و شرایط زیست و ادامه بقا وابسته به اوست  بی معنی است. طبیعت زندگی را به ما اهدا کرده و این زندگی   هرچند کوتاه  نا عادلانه و سخت ، اما  می تواند دلپذیر و زیبا باشد. بشرطی که من بدانم در کجای این جهان هستی قرار گرفته ام و رابطه هوشمندانه ای با ان برقرار کنم.در پی حاکمیت بر آن بر نیایم که خواستی احمقانه است  بکوشم امکانات زیستی خودم را افزایش دهم بدون اینکه به تخریب طبیعت دست بزنم . اگر مجبورم جان حیوانی را بگیرم و گیاهی را مصرف کنم ، لااقل به زندگی کوتاه او احترام بگذارم و موجب آزارش نباشم. با پذیرش چرخه پیدایش ، زیست و مرگ، همزیستی سازنده ای با دیگر موجودات داشته باشم. سبک زندگی خود را بر آنها تحمیل نکنم در رام کردن و بکار گیری و”استثمار” آنها ، شرط ” انصاف” را رعایت کنم  . *

من و اجتماع:

با شکل گیری و توسعه جامعه بشری ، پاسخگویی به نیاز های طبیعی زیست همرنگ اجتماعی بخود گرفت.با پیچیده  تر شدن روابط تولیدی و مناسبات اجتماعی چنان تغییراتی شگرفی  در رابطه ما با طبیعت رخ داد  که گاهی اوقات ،باز شناسی ماهیت” طبیعی” پدیده ها را بسیار دشوار می سازد.*

از این دیدگاه ،رابطه من با طبیعت ، پرتویی از “رابطه اجتماعی شده” من با طبیعت است. این فیلتر با عینک جدید، طبیعت را به گونه ای تازه در چشم من باز می نمایاند. اگر به وجود این عینک آگاه نباشیم دید ویژه خودمان را به دیگران ، به بشریت و گاهی به کل طبیعت بسط می دهیم و دچار خود مرکز بینی می شویم.*

همانگونه که در طبیعت من در پیدایش ام و محیط زیست طبیعی ام از خود اختیاری نداشتم ، فرهنگ و سنت  و جایگاه خانوادگی و طبقاتی من ، وجود اجتماعیم را شکل داده که من در آن دخالتی نداشته ام.بنابراین  هر یک از ما “وارث یگانه ای “از تمام تاریخ  اجتماع  هستیم و از این  توارث گریزی نیست .حوزه آزادی ما به این شرایط زیست اجتماعیمان محدود می شود حال اگر بخواهیم از این آزادی بهره ببریم ، لازمه اش  از یکسو آگاهی یافتن به  محدودیت ها و از سوی دیگر مسئولیت پذیری درمورد عواقبی است  که از  گسترش این  “خرده آزادی” با آن روبرو خواهیم شد  .

از چنین دیدگاهی نابرابری ها اجتماعی از یک  سلسله دلایلی “هستی  شناسانه  طبیعی-اجتماعی ” ناشی می شود .در دنیایی که زور و بقای اصلح حرف آخر را می زند،برای انسان اجتماعی شده این زور همرنگ اجتماعی بخود گرفته است  و ثروت -زر- و موقعیت اجتماعی هم بر آن ” نا عدالتی های طبیعی “افزوده شده است.

تا پیش از عصر جدید این نابرابری  فراورده نظام جهانی و فرا بشری  انگاشته می شد و فرهنگ حاکم نگهبانی از این  را وظیفه اخلاقی فردی و اجتماعی می دانست. در عصر جدید  متفکران اجتماعی برای بشر “حق طبیعی “قائل شدند که انسان ها در  آن مشترک و بنابراین برابر هستند. در پیش اشاره شد که ما و تمام پدیده های عالم در داشتن “هستی” مشترک هستیم ، اما این “حق “نه از سوی طبیعت و نه از طرف  اجزای آن شناخته نمی شود و هر لحظه  می تواند لغو گردد.  هابز و جان لاک و روسو نخستین اندیشمندان بودند که در پی سامان دستگاه فکری جدیدی برای تحلیل جامعه بشری بر آمدند.. در زمینه تشکیل جامعه هریک  دلایلی را عرضه کردند ، اما در یک نکته اشتراک نظر داشتند و ان ” حق طبیعی” و “قانون طبیعی” بود. جان لاک پا را فراتر نهاد و حق تشکیل خانواده و حق مالکیت* را نیز بر آن افزود. همانطور که قدما گفته اند حق و قانون از سوی ضعفا وضع شده است تا هر چند محدود آن ها را از خود کامگی توانمندان حفظ نماید.  به دیگر سخن حق و قانون زاده مبارزه و فکر بشر است و اگر به طبیعت منسوب  شده ، دلیل آنرا را باید در انگیزه واعظان ان برای مستحکم کردن دستگاه فکریشان دانست .  “حق و قانون ” ناشی از توازن قوا  در جامعه است که در تا حدی منافع طبقات کم توان تر را در  کادر کلی منافع زورمندان  تعیین می نماید. پایه و اساس این قوانین در اثر دوران ساز منتسکیو ” روح القوانین ” تبیین شده است. تاپیش از او حتی هابز و لاک هم ریشه “حقوق” را خارج از جامعه می دانستند .اما او ریشه قوانین را ناشی از عواملی می دانست که همگی درونی جامعه بودند .و این گسل فکری با دوران قدیم بود.

پس می توان گفت  از یکسو قوانین زورمدارانه طبیعی،  رنگ اجتماعی به خود گرفت . بشر محدود به شرایط طبیعی ، اینبار محدودیت های اجتماعی  را هم در برابر خود می دید: رشد تقسیم کار هم بر توانائی بشر افزوده و هم  افزایش نابرابری  میان گروه های اجتماعی  را به همراه داشت :”حقوق” و “قوانین” زندگی اجتماعی را سامان می داد . امنیت  جامعه در مقابل تهدیدات خارجی و بی نظمی داخلی  بوسیله این قوانین تامین می شود. این قوانین روابط گروه های اجتماعی را تبیین می کند و بر حسب تناسب قوای  میان گروه ها و طبقات اجتماعی این نظم شکل می گیرد و به پیدایش دولت می انجامد. با زمینی شدن منشا قانون سیستم فئودالی و پیش سرمایه داری که بر پایه عوامل خارج جامعه تعریف می شد از میان رفت .  این بار طبقه حاکم نمی توانست  مشروعیتش را از خارج اجتماع تامین نماید . با پیدایش اومانیسم ، انسان مرکز جهان تلقی شد . بشر با دستیابی به دانش ، خود را در جایگاه نوینی می دید که می تواند شرایط طبیعی و اجتماعی را به میل خود تغییر دهد . بشر آزاد شده از قید و زنجیر  توهمات دنیای قدیم در برابر دنیایی قرار  گرفت که می بایست از نو  تعریف می شد.اما بکارگیری آزادی بدست آمده کار چندان ساده ای نبود. اگر در گذشته راه و جهت  زندگی توسط سنت و ادامه شیوه  زندگی “پدران” تا حدودی مشخص بود، در دوره “آزادی”  شیوه زندگی فردی  و اجتماعی  را می بایست از نو ساخت. اما چگونه؟…..بندگان آزاد شده هریک به راهی برای رسیدن به ناکجا آبادی  گسیل شدند . داستان آن ها تاریخ سده های معاصر ماست ،پر از افت و خیز و بدبختی و نیک بختی. اما  در همه این”راه ها” و “کجراه ها”زندگی دوام آورد تا عشق را خانه ای باشد،تا به هوای او “راه” را ادامه دهیم.

همسفران ،  مسائل مطرح شده در متن بالا ، از دلمشغولی های مهم من است .اگر نظرتان را در  رابطه  با این مقولات به اطلاع من برسانید ،یاری بزرگی بمن کرده اید. سپاس

………………………………………………………..

یدیو اولی به زبان فرانسه و دومی به زبان انگلیسی  برای آشنایی و یا یاد آوری نظرات  هابز ، جان لاک و  روسو. ده ها ویدیوی دیگر با سطوح مختلف در همانجا قابل دسترسی است.

La nature de l’homme selon Rousseau et Hobbes – Jocelyn Maclure, Xavier Brouillette (2017)

…..

THÉORIE POLITIQUE – Thomas Hobbes