“دنیای کهن مرده است،پیدایش جهان نوین به تاخیر افتاده و در گرگ و میش چنین روزی هیولای دهشتناکی پدیدار گشته است ”  آنتونی گرامشی فیلسوف ضد فاشیست

ما در چنین روزگاری شوریده ای زندگی می کنیم و من در سحر گاهی یکی از این روزها به” راه” افتادم. با توشه ای اندک از دانسته هایم به عنوان انسانی تاریخمند درزمینی که خود ذره ناچیزی در جهان هستی است. چگونه خودم را در برهوت هستی وارسم.”بر کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را”؟

باید مسیرم را انتخاب می کردم : انتخابم تبار شناسی تاریخی بود با محوریت جغرافیا: تاریخ نه برای افتحار  بر مرده ریگ های گذشته ،بلکه  کند و کاو تاریخ در حد شعورم تا دریابم که کیستم ،تا بتوانم اختیارم را در تعیین سرنوشتم بر اساس محدودیت ها و توانائی هایم سامان دهم. در جوانی خودم را با ایده آل هایم تعریف میکردم ، امروز با توانایی برای به انجام رساندن آن. تجربه به من آموحته است که تا چه حد توانایی ام ناچیز است ، اما چه باک! دلشادم که ایده هائی دارم که به زندگی پرتو می افکند و معنا  می دهد.در این مسیر شوق زندگی، امید ، و کوشش و پایداری  نشانه هائیست که من را از کجراه بر حذر می دارد .

راهی به گذشته وجود ندارد

من یک ایرانیم که تارو پود اولیه ام از فرهنگ این سرزمین تنیده شده است. در باز اندیشی تاریخی آموختم “که راهی به گذشته  وجود ندارد” . تاریخ در وجودم نشست کرده  و سرشت مرا ساخته است ،سرشتی که هر آن در تکاپو برای دگرگونی است و هویت من بازتاب و برآیند این تحول دائمی است. 

فهرست

از ادیان ایرانی تا فلسفه تاریخ *

 می گویند  پنداره های” آفرینش شناسی همچون آغاز و فرجام جهان”  ابداع ادیان ایرانی است  که به ادیان ابراهیمی به ارث رسید و مسیحیت آنرا در فرهنگ اروپایی وارد کرد.این تفسیر از داستان زیست بشر سپس  در فلسفه تاریخ  هگل به زبان فلسفی تئوریزه شد که تکامل یکی از ویژگی های آن بود. این پنداره ها برای مارکس دستمایه ای شد تا برای تاریخ قواعد علمی بسازد و جهانشمولی مراحل تاریخ را از کمونیسم ابتدایی تا  تکاملش به سرمایه داری جهانی برشمرد و فرا رسیدن جامعه بدون طبقات را در آینده  رسالت طبقه کارگر بداند که در آن از تضاد های اجتماعی اثری نیست و تنها مبارزه انسان برای به خدمت گرفتن  طبیعت برجا می ماند ، آنهم به منظور پاسخگوئی به نیاز های بشر. بنا براین برای پیروان این ادیان و ایدئولوژی ها، هدف و”راه” زندگی  روشن است، چرا که قوانین حاکم برتاریخ جهانشمول تعریف شده و مسیر تکامل انسان هم روشن. منتهی در دنیای کهن ریشه این تحولات در آسمان بود ودر جهان معاصر در زمین.

از زمین به آسمان: 

از صورت فلکی آشوب زده یونانی تا فلسفه فراعقلی”ترانسانتدال”کانت

درجهان اسطوره ای یونانی ،نظام کیهانی در ابتدا در آشوب و بی نظمی(chaos) غوطه می خورد و خدایا ن در هیبت آدمیان در آسمان ها در جدال با یکدیگر می زیستند. ژوپیتر توانست آن ها را وادار به پذیرش نظم کند و میان آنها قوانینی بر قرار نماید.  بدین گونه جهانی قانو نمند و هماهنگ پدیدار گشت که ژوپیتر خدای خدایان ،نگهدار آن بود هارمونی بنیاد فرهنگ و زیبائی شناسی هنر یونانی شد.

تصویر  آنان از جهان بازتاب تصویری است که از جامعه خویش داشتند و کیهان شناسی آنها گرته برداری شده از همین جامعه .در چنین جهانی “نظام از آسمان و الزام از جامعه می آید”…خورشید  از حد خود تجاوز نمی کند …رفتار انسان متقابلا به عنوان فرمانبرداری از احکام ثابت و ابدی آسمانی طرح زیزی شده است “اورمزد و اهریمن ص99.”

پیروی از فرمان بیرونی است ، یعنی به حکم طبیعت انسان  بدان گردن می نهد ، همچون فرزندی که از پدر فرمان برد و نه آنکه از روی اندیشه و آئین چنین کند.*نقش فرد و خوشبختی و عدالت در سپهر این کیهان شناسی (   ) تعریف می شد . برقراری عدالت به معنی قرار گرفتن هر فرد در جایگاهی بود که نظام عالم و اجتماع برای او تعیین کرده  بود و قانون نگهبان چنین عدالتی بود.

رمی ها ، وارثان تمدن یونانی، خدایان آنان را وام گرفتند و با تدوین قوانین حقوقی پیچیده و پیشرفته تر “جهان رمی ” را که بسیار گسترده تر از دولتشهر های یونانی بود ، نظام مند کرده و سده ها این حقوق ، قوام و دوام امپراتوری را شکل میداد . اما زمانی که اداره و مدیریت چنین قلمرویٍ گسترده نا ممکن می نمود ، رم دست به دامن خدای واحد مسیحیت شد. دینی ابراهیمی که ریشه در فرهنگ خاورمیانه داشت “سیمان” وحدت امپراتوری رم و پس از آن عامل انسجام  اروپایی که قلمرو امپراتوری مقدس رمی- ژرمنی شد. امپراتور هر چند بر روی زمین حکمرانی میکرد اما  نگهبان قوانین دینی بود که ریشه آسمانی داشت و فرامانروا هم مشروعیت اش را از آسمان میگرفت.

بازگشت از آسمان به زمین در دوره “لومیر” /روشنگری

نوزائی فرهنگی ( رنسانس) اروپائی در بازآفرینی دستاورد های فرهنگ یونانی  در ادامه حرکتش به دوره لومیر رسید و علم و فلسفه در مرکز توجه این جنبش فکری قرار گرفت: منتسکیو در کتاب”روح القوانین”اش ریشه قوانین را از آسمان برید و آنها را  در زمان و مکان و در چارچوب جامعه قرار داد و کانت نیز میان آنچه آسمانیست (ترانسانداتال) و فرا تر از فهم بشر (در حوزه اعتقاد) با آنچه زمینی است و مربوط به بشر دیواری کشید و کار بشر را به شعور انسان واگذار کرد .فلاسفه دیگر هم این شعور را به صحنه تاریخ و فر هنگ وارد نمودند و در کنار علوم طبیعی، علوم انسانی هم پایه و مایه گرفت.و انسان از خلیفه گری* به  عنصر آگاه جهان فرا کشیده شد .حال او بود که می خواست سرنوشتش را در دست گیرد و حتی طبیعت را هم بنا به خواست خود تغییر دهد.فرد کوچکترین واحد این مجموعه بود و حقوق فردی که با منافع طبقه تازه پا هم خوانی داشت ، شد سنگ بنای چنین تمدنی.

پروژه برای آینده

انسان رها شده از بند آسمان با کوشش بیشتری در همه زمینه شروع به کند و کاو کرد و هدف خود را پیشرفت بشریت  برای دستیابی به رفاه، عدالت و آزادی  اعلام نمود .دیگر سرنوشت بشر را نه خدایان و نمایندگان آنها بر روی زمین بلکه  نحله های فکری بر پایه ایدئولوژی های مدعی علم و دانش تعیین می کردند. از آنجا که پاسخگویی به نیازهای طبیعی انسان بر فعالیت  تولیدی تکیه داشت اقتصاد  به عنوان پایه ی ترین فعالیت اجتماعی بشر در تبیین مناسبات اجتماعی شناخته شد و علوم اجتماعی به ویژه جامعه شناسی به بازخوانی تاریخ بشر پرداخت . از آنجا که مفاهیمی چون زمان و مکان  پایه شناخت بشری است ، داستان زیست گروهی (حیات جمعی) ما هم می بایست سرآغاز و فرجامی میداشت و تغییر و تحولات آن از قوانین روشنی تبعیت می کرد.نحله های فکری و ایدئولوژی های معاصر علیرغم اختلافات شان در زمینه عملکرد اقتصادی و شیوه حکمرانی با یکدیگر ، ایده “پیشرفت” را سنگ بنای ایدئولوژیک خود قرار دادند که سمت و سوی جوامع بشری را تعیین می نمود. تفسیری جدید از جهان شناسی و هستی شناسی. 

اما اشکال زمانی پیش می آید که این  تفسیر از تمدن بشر و أساسا جهان شناسی علمی اش را حقیقت مطلق بدانیم .جمله مشهوری از مارکس فراوان شمیده شده که مضمون آن چنین است :”فلاسفه تا کنون در پی تفسیر جهان به طرق مختلف بوده‌اند، درحالی‌که هدف فلسفه تغییر جهان است نه تفسیر آن”. بسیاری این سخن را چنین تعبیر می کنند که زمان تفسیر به پایان رسیده (شاید به این دلیل که تفسیر علمی توسط خود او انجام گرفته) و اکنون زمان تغییر بر اساس این تفسیر است . اما اگر بپذیریم که تفسیر جهان  همیشه تفسیر باقی خواهد ماند و نمی تواند در بر گیرنده کلیت جوانب جهان هستی باشد، آنزمان نگرش مان به زیست جمعی متفاوت خواهد بود.  آنوقت تفسیر مارکس یا هر فیلسوف و دانشمند دیگر تنها یک تفسیر است. روشن است که تفسیر های علمی بیشتر مورد پذیرش انسان های جستجوگر قرار میگیرد. اما همچنان به صورت تفسیر باقی می ماند و نه بیشتر.

معلق میان زمین و آسمان

  باز گردیم به دنیای پر آشوب(chaos) خودمان. پذیرش دوباره اینکه علیرغم کوشش های بشر “آشوب” همچنان پایدار است ، ذهن را پریشان میکند :انسان در”جهان شناسی”کوشید نظام عالم را درک کند  . و به ویژه تلاش فراوان نمود  زندگی بشر را نظام مند نماید که البته تا حدودی هم به اهدافش دست یافت . اما  آشوب و بی نظمی همچنان بخش مهمی از  شیوه گردش روزگار است و به نظر نمی آید که  از میان برود ….  .بازگشت به جایگاه نخست: جایگاه من در این جهان آشوب زده کجاست ؟ جائی در میان زمین و آسمان ! چشمی به آسمان و چشم دیگر به زمین ، تکاپوی دائمی برای دستیابی به آرامشی ابدی! با درک هیچ و پوچ بودن خود ،و در همان حال حس آزادی و توانائی که انتخاب راه زندگی را  امکان پذیر می کند .پس نیمی از جواب برایم  روشن است : جایگاهی برای تو تعیین نشده ، تو هم مانند دیگران برای مدتی زندگی خواهی کرد . می توانی خودت را اشرف مخلوقات و خلیفه روی زمین بدانی یا مسافری  آواره  اما کنجکاو  .هر چه می کنی فراموش نکن که در چارچوب این داستان انتخاب راه با توست.

ادامه راه…………… بخش دوم

پانویس

*نه تنها نظریه” روح تاریخ ” هگل ، بلکه در فلسفه کلاسیک یونان  هم  در فلسفه اورفئوسی به تقسیم جهان به ادوار معین ، اندیشه روح مطلق که حیات تمامی جهان و سر چشمه تمامی روانهاست ” بر می خوریم…….اندیشه یونان و ایران  ص 101

**گذشته انسان چیز مرده و از دست رفته نیست ، رکن اساسی وجود اوست …تاریخ، آن رسوبی  از گذشته است که از صافی زمان گذشته و در انسان کنونی متبلور شده و شخصیت فردی و یا جمعی انسان کنونی را ساخته است. داریوش آشوری، “ما و مدرنیت”ص

***همین برداشت از  عدالت از ترجمه های سریانی به  فارابی رسید ودر دنیای اسلام هم گسترش یافت.

منابع